مثنوی و مسأله ی رنج انسانی

چکیده:

مسأله شرور در طول تاریخ همواره معضلی در برابر اعتقاد به خدایی قادر، دانا و توانا بوده است. خداباوران در برابر این معضل، راه های مختلفی در پیش گرفتند. غالب ادیان ثنوی شرور را به خدایی جز خدای خالق خیر منتسب کرده اند اما ادیان توحیدی این مسأله را به گونه دیگری حل کردند. فلاسفه راهی دنبال کردند و عارفان رلع دیگری. کامل ترین تقریر فلسفه برای حل مسئله شر به دست بو علی سینا در اشارات صورت گرفت.
راه عارفانه در زبان مولانا به شکل زیباتری عرضه شده است. از منظر مولودی، هستی، بستری برای رشد و شکوفایی توانایی های انسانی است و مهمترین وسیله تحقق این هدف مصایبی است که بر سر انسان فرود می آید و او را می پرورد. از این، آن چه در نگاه نخست شر قلم داد می- شود، خیر است که لازمه کمال انسانی می باشد.

مقدمه

یکی از تلخ ترین پرسش های انسان معاصر، مسأله شرور اخلاقی است، که در قرن بیستم و با رخ دادن جنگ های جهانی عمیق تر شده است. آیا این همه رنج و مصیبت معنایی دارد؟ آیا خداوند از آن چه به سر بشر امروز می آید با خبر است؟
آیا وجود این همه رنج های مختلف و شرور با وجود خدایی عادل و قادر و حکیم و خیرخواه سازگار است؟ انی تنها پرسشی فیلسوفانه یا کلامی نیست بلکه پرسشی است که همه انسان ها را به نوعی به تأمل وا می دارد و آنان را به یافتن پاسخی قانع کننده بر می انگیزد. ظاهراً این مسأله هم زاد انسان است و انسان ها در طول تاریخ کوشیده اند به این مسأله پاسخی در خور دهند و هنوز این تکاپو ادامه دارد.
حال جای این پرسش است که آیا مولانا جلال الدین محمد بلخیف عارف نامور، که گویی همه زندگی ها را زیسته و در همه عصرها حضور داشته است و برای هر مسأله اساسی بشری پاسخی دارد، به این مسأله پاسخی داده است؟ و اگر پاسخی به این مسأله داده، آیا پاسخش برای انسان معاصر پذیرفتنی است؟ این نوشته در پی پاسخ به این پرسش هاست.
رهیافت تمولانا به مسأله شر، رهیافتی عینی و ملموس است. وی به جای بحث های انتزاعی و نظری و صرف به سبک خاص خود از محسوس ترین پدیده ها آغاز می کند و با آوردن داستان - هایی ساده و تمثیلاتی همه فهم می کوشد به این پرسش، پاسخ دهد. نقطه عزیمت مولانا در مسأله شر و رنج آن است که رنج، مایه کمال انسان است و علت نگرانی ما از آن جهل ماست. در حقیقت همان طور که سنگ طلا با گداختن در کوره به تدریج از زنگارها پاک می شود و خالص می گردد، رنج نیز مایه خلوص وجود انسانی از آلودگی ها می گردد و جوهر و گوهر واقعی او را عیان می سازد.
از نظر مولانا اگر ما واقعاً به نقش رنج در تکامل وجود انسانی خود پی می بردیم، نه تنها از آن نمی گریختیم، بلکه به استقبال آن نیز می رفتیم. از نظر این عارف جاودانه، رنج باعث پروردن جان انسان می شود. همان طور که پیداست هر چند نظرگاه مولوی با نظرگاه جان هیک درباره نقش رنج همانند است، لیکن نحوه این طرح این مسأله نزد وی بسیار متفاوت است و پذیرفتنی - تر می نماید. وی در جاهای مختلفی از مثنوی این نظریه را بسط می دهد. رهیافت مولانا در این مسأله را بر چند اصل می توان استوار دانست:

خداوند سرچشمه خیر و شر است.

مولانا، مانند هر مسلمان دیگری، بر آن است که ذات باری تعالی سرچشمه خیرات و شرور است و برای شر هیچ منشأ دیگری در هستی وجود ندارد. با این اصل وی هر گونه نگرش ثنوی به مسأله شر را قاطعانه رد می کند. اینجاست که ناگزیر می شود تا به اشکال معروفی که همه موحدان ناگزیر از پاسخ به آنند پاسخ دهد. پاسخ مولانا به این مسأله یادآور نگرش لایبنیتس است. وی پیشتر از این فیلسوف اروپایی به نگرشی برای تبیین این مسأله مر سد و با پیش کشیدن مثالی از نظرگاه خود دفاع می کند. نقشی را در نظر بگیرید که می تواند همه نقشی بیافریند، هم نقش آبشارهای زیبا و جنگل های استوایی و هم نقش سیل های بنیان کن و زمین های سوخته از عطش و حرارت خورشید. حال اگر این نقاش تصویری کشید که در ان نشان می داد که سیل چگونه خانه ها را ویران می سازد و مزارع را به مرداب بدل می کند، آیا باید بر او ایراد بگیریم یا به او دست مریزاد بگویی؟ واقع امر این است که اگر نقاشی نتواند چنین نقاشی هایی بکشد، کارش را ناقص و هنرش را خام ارزیابی خواهیم کرد. خداوند نیز نقاشی است که همه هستی نقشی از او است و زشت و زیبا در مجموع تابلویی را پدید می آورند که آفریده دست هنرمند او به شمار می رود و همان طور که زیباها نشانه قدرت و حکمت اوست، زشتی ها نیز نشان قدرت و چیره دستی او قلمداد می- گردد، نه ضعف او. در این جهان هر آن چه ممکن باشد، به وسیله این نقاش پدید آمده است:
ور تــو گویی هم بــدی ها از وی است لیک آن نقصان فضل او کی است؟
آن بـــــــدی دادن، کمــــــــال اوست
هم من مثـــالی گویمت ای محتشـم
کــرد نقـــــاشی دو گونـــــه نقش هــا
نقش هـــای صاف و نقشی بی صفا
نقش یوسف کرد و حور خوش سرشت
نقش عفـــریتـــان و ابـــلیسان زشت
هر دو گونـــــــه نقش استــــادی اوست
زشتـــی او نیست آن رادی اوست(1)
مولانا به استناد به آمیختگی خیر و شر در هستی، از دوگونه پرستان و ثنویان می خواهد تا به او نمونه ای از خیر یا شر محض نشان دهند تا او نیز به عقیده آنان ایمان آورد: «ما را با مجوسیان بحث است- ایشان می گویند خدا دو تا است یکی خالق خیر و یکی خالق شر. اکنون، تو بنما خیر بی شر، ما مقر شویم که خدای شر هست و خدای خیر. و این محال است، زیرا خیر از شر جدا نیست- چون خیر و شر، دو نیستند و میان ایشان جدایی نیست، پس دو خالق محال است.»(2)

شر، نسبی است.

از نظر مولانا دومین اصل آن است که رنج، هر چند امری وجودی و واقعیتی ملموس است و نمی توان آن را ندیده گرفت اما امری نسبی است به این معنا که به سادگی نمی توان دست به یک تقسیم دوگانه زد و پاره ای مسایل را خیر و پاره ای را شر می دانست. منطق سیاه و سفیدف در اینجا به کار نمی آید. هر شری را که در نظر بگیریم باز از جهاتی خیر به شمار می رود. برای سفالگری از کوزه های خود را بر بام خانه اش چیده و خواستار حرارت خورشید و خشکی است، باران، شری دردناک است اما همین باران برای کشاورزی که در زمین خود گندم کاشته، رحمت و مایه برکت است. بی گمان زهر مار برای بسیاری از ما شر است، لیکن همین سم حداقل حافظ جان مار است از این رو خیر به شمار می رود. اگر نیک بنگریم نمی توانیم در هستی پدیده ای بیابیم که یکسره شر و زیانبار باشد. از سوی دیگر، بسیاری از خیرات، نیز از نظرگاهی و برای کسانی شر است. رود نیل مظهر برکت و حیات بنی اسراییل بود، اما همین آب بر اثر نفرین حضرت موسی، برای قبطیان مایه رنج و مرگ گشت. برای قبطیان مایه رنج و مرگ گشت. این جاست که مولانا از ما می پرسد که آیا می توانیم خیری را نشان دهیم که از جهتی شر نباشد؟ همین آب که مایه حیات است، می تواند عامل مرگ باشد:
پس بد مطلق نباشــد در جهـــان بد به نسبـــت باشد این را هم بــدان
در زمانه هیچ زهر و قند نیســت
کـــه یکی را پا، دگر را بنـــد نیست
زهر مار، آن مار را باشد حیـات
نسبتش با آدمی باشــــــــد ممــــات
خلق آبی را بود دریــا چـــو باغ
خلق خاکی را بود آن، مرگ و داغ
هم چنین برمی شمر ای مردکار!
نسبت این، از یکی کس تا هزار(3)
مولانا در فیه ما فیه نیز این پرسش جدی را پیش می کشد که در عالم، بنما کدام بد است که در ضمن آن نیکی نیست و کدام نیکی است که ضمن آن بدی نیست؟ (4)
این نسبی دیدن شر به معنای انکار شرور یا پرهیز از مواجهه با واقعیت نیست، بلکه کوششی است برای دیدن هستی از منظری فراتر از نیازها و علایق شخصی و فردی. برای کسی که خودش را محور هستی می شمارد و هیچ توجهی به دیگران ندارد، هر اتفاقی که نپسندد شر مطلق خواهد بود، اما برای انسانی که از بند خود پرستی بدر آمده باشد، نسبیت شرور امری واقعی و آشکار است.

رنج، موجب کمال است.

از نظر مولانا بی هیچ تردیدی شرور و رنج ها موجب تکامل انسانی است. البته پاره ای از رنج عا و شرور محصول و نتیجه عملکرد خود انسان و پیامد طبیعی رفتار نادرست اوست. مقصود چنین رنجی نیست. این نظام خلقت و قانون خداوند و سنت اوست که هر رفتار نادرست انسانی پیامدی رنجبار دارد:
پس قلم بنــوشت که هر کار را
لایق آن هست، تـــأثیر و جـــزا
کژ روی، جف القلم کج آیدت
راستی آری، سعادت زایدت (5)
بنابراین پاره ای رنج ها و شرور نتیجه طبیعی رفتار شرارت بار افراد است. لیکن پاره ای دیگر چنین نیست. در اینجا مراد رنج ها و شروری است که دامنگیر ما می شود و ظاهراً استحقاق آن ها را نیز نداشته ایم. از نظر مولانا چنین رنج هایی انسان را پخته می کند و گوهر انسانی او را صیقل می دهد: وی با تمثیلی این مسأله را نیک روشن می سازد. نوعی خارپشت به نام اشغر وجود دارد که هر چه ضربه بخورد نیرومندتر می شود، روح مؤمن نیز بر اثر ضربات و لطمات روزگار و رنج های گوناگون نیرومند می شود:
هست حیوانی که نامش اشغر است او به زخم چوب زفت و لمتر است
تا که چوبش می زنی، بـه می شود
او ز زخم چوب، فربـــه می شـــود
نفــــس مؤمن اشغری آمــــد یقین
کوبه زخم رنج زفت است و سمین
زین سبب بر انبیا رنج و شکست
از همه خلق جهان افزون تر است
تا زجان ها جان شان شد زفت تر
که ندیدند آن بلا قوم دگـــر(6)
این نگرش یادآور سخن معروف فردریک نیچه فیلسوف پرشور آلمانی است که می گفت: هر آن چه مرا نکشد، قوی ترم می سازد.(7) مولانا حقیقت سازندگی رنج را با تمثیل دیگری استوارتر می سازد، پوست از طریق دباغی و عملیات درآور دیگری تبدیل به لباسی گرانب ها و پوشش ارزشمندی می شود، در صورتی که اگر به حال خود گذاشته شود می- گندد. انسان نیز چنین است و باید از طریق رنج های گوناگون از خود گندزدایی کند و به موجودی ملکوتی بدل گردد.
مولانا در این مسیر تا جایی پیش می رود که انسان ها را به استقبال رنج تشویق می کند تا از این طریق خود را از پلشتی ها بپیرایند و از کسانی تعجب می کند که جویای کمال هستند و در عین حال از رنج گریزانند:
من عجب دارم زجویــــای صفــــا
کورمد در وقت صیقل از جفا(8)
وی به کسانی که توانایی و شجاعت به استقبال رنج رفتن را ندارندف توصیه می کند که در این صورت لااقل اجازه دهند که این کار را دیگری انجام دهد و آنان خود راتسلیم خدایی کنند که علم و حکمت او فراتر از مصلحت سنجی های حقیرانه بشری است:
ور نمی تـــانی رضا ده ای عیـــار
گر خدا رنجت دهد، بی اختیار
که بلای دوست تطهیر شمــاست
علم او بالای تــدبیر شماست (9)
1. ما غالباً از نقش سازنده رنج بی خبریم.
شتابزدگی و آگاهی محدود ما غالباً پرده ای بر فواید رنج های پیرامونما می کشند و مانع از آن می گردند تا ارزیابی روشنی از خیر و شر داشته باشیم. ما در برابر رنج، ناشکیبا هستیم، زیرا از علت آن بی خبریم. اساساً به گفته خداوند متعال صبوری در گرو دانایی است(10) همه ما تجربه - های گوناگونی در این زمینه داشته ایم. چه بسیار اتفاقاتی را برای خود شر می پنداشتیم، اما پس از پاگاهی و تأمل به خیر بودن آن پی بردیم و گذر زمان این مسأله را آشکار ساخت. داروی تلخی که فرزند بیمارمان آن را شر می پندارد، به دلیل نقص آگاهی او درباره نقش درمان گر آن است. مولانا این واقعیت را با داستانی دیگر باز می نماید. مردی خفته بود، که ماری وارد دهان و معده اش شد. سواری که از آنجا می گذشت، این صحنه را دید، اما فرصت تاراندن مار را نیافت. پس بر مرد خفته آمد و بدون هیچ توضیحی با گرزی که در دست داشت چند ضربه محکم به او زد و او را از خواب پراند و ناگزیرش ساخت پای درختی رفته و سیب -های گندیده درخت را بخورد. به این ترتیب، آن کارخورده را می دواند و زجر می داد و به ناله - ها و نفرین های او توجهی نداشت:
بانگ می زد کـــای امیر آخر چرا
قصد مت کردی تو نــادیده جفـــا
گر تر از اصل است با جانــم ستیز
تیغ زن یک بارگی خونــم بــــریز
شـوم ساعت که شدم بر تو پـدیـد
ای خنک آن را که روی تو ندید
بی جنایت بـی گنه بی بیش و کم
ملحدان جایـــز ندارند این ستـــم
می جهد خون از دهانـــم با سخن
ای خدا آخــر مکافاتـــش تو کن
اما سوار بی اعتنا به نفرین های او کار خودر ا می کرد و هم چنان او را می دواند و رنج می داد تا آن که شب شد و آن مرد بر اثر خوردن سیب های گندیده و ضربات دبوس و ساعت ها دویدن دچار تهوع شد و همه آن چه را که در معده داشت از جمله آن مار را بالا آورد:
زوبر آمد خورده ها زشت و نـــکو
مار با آن خورده بیرون جست از او
چون بدید از خود برون آن مار را
سجـــده اورد آن نکــــو کردار را
سهن آن مار سیــــاه زشـــت زفت
چون بدید آن دردها از وی برفـت
گفت: خود تو جبرئیل رحمتــــی؟
یــــا خـــدایــی، کـه ولـی نعمتی؟
ای مبارک ساعتــــی که دیدی ام مرده بــودم، جان نو بخشیده ای ام(11)
از یک نظرف همگی مانند همان مرد هستیم که چون از حکمت رنج های خویش بی خبریم زبان به دشنام و نفرین به لی نعمت خود می گشاییم و تنها هنگامی دست از این کار می کشیم که متوجه نقش مثبت آن رنجا شویم. حال جای این پرسش است که آیا باید ما دلیل همه رنج -های خود را بدانیم تا دست از نفرین بکشیم؟ شاید در نگاه نخست پاسخ به این پرسش مثبت باشد. اما به نظر می رسد که به دلایلی همواره نتوان به پاسخ روشنی در این باب دست یافت. زیرا پاسخ برخی از پرسش ها تنها در گرو توسعه آستانه وجودی افراد است و پیش از آن که نتوان چنین کرد. دلیل دیگر آن که چه بسا ما زودتر از موعد مقرر تحمل برخی پاسخ ها را نداشته باشی من و باید گذر زمان آن ها را روشن سازد.
این پاسخی است که آن سوار به مرد مارخورده می دهد. پس از آن که مار از معده ان شخص خارج شد و او دید که آن سوار چه خدمتی به او کرده است، از او پرسید که چرا از همان اول به او علت آن خوراندن ها و دواندن ها را نگفت تا او با طیب خاطر تن به خواسته سوار فرشته سان و زجرهایش دهد؟ پاسخ سوار شنیدنی است:
گفت: اگر من می گفتمی رمزی از آن
زهر تو آب گشتـــی در زمـان
گر تـــو را من گفتمــی اوصاف مــــار
ترس از جانت برآوردی دمــار(12)
بدین ترتیب، همواره نباید انتظار داشت که معنا و دلیل همه رنج ها بر ما معلوم باشد و چون در مواردی علت رنج بر ما روشن شده و آن را به سود خود یافته ایم، بهتر است در موارد دیگر نیز به آن حکیم کارساز و خدایی که عملش برتر از تدبیر ماست، اعتماد کنیم. اینجاست که آخرین اصل مورد استناد مولانا برای تبیین شر ارزش خود را نشان می دهد.
1- اعتماد به حکمت خداوند:
خدایی که مولانا تصویر می کند، رابطه ای نزدیک با انسان دارد، دوست بزرگ و راهنمای اوست و همواره چون مادری دل سوز نگران او می باشد و دریار رحمت او همواره مواج است. چنین کسی اجازه نمی دهد که انسان، بیهوده رنج بکشد و یا چون خسی بر دریای طوفانی حوادث سرگردان بماند. خدایی که مولانا معرفی می کند:
از کمال رحمت و مـــوج کرم
می دهد هر شوره را باران و نم(13)
نزد خدای مولانا لطف، اصل و قهر، عارضی و فرع است.
اصل نقدش، داد و لطف و بخشش است قهر بر وی چون غباری از غش است(14)مولانا خدایی را می پرستد که در کودکی گاهواره را می جنبانده است و سخت محافظ او بده است، لذا چنین خدایی همواره شایسته اعتماد است:
وقت طفی ام که بودن شیرجـو
گاهواره را که می جنبانید؟ او
از که خوردم شیر غیر شیر او؟
کی مرا پرورد جز تدبیر او؟(15)
اگر خدا چنین است و ما نیز در موارد خاصی شاهد بوده ایم رنج هایی که متوجه ما ساخته در نهایت به سود مت انجامیده است، عاقلانه تر آن است که هم چنان به حکمت و تدبیر او اعتماد داشته باشیم و این گفته مولانا را باور کنیم:
که بلای دوست تطهیر شمــاست
علم او بالای تدبیر شمــــاست
اگر ما کسی را خیر خواهی و تدبیر و علم مطلق شناختیم، لازم نیست که برای هر کارش از او دلیل بخواهیم. همان طور که اگر کسی را به تجربه صادق یافتیم و از او دروغی نشنیدیم دیگر خود را نیازمند به آزمودن مکرر و پیاپی او نمی دانیم و گذشته روشن او بهترین گواه صداتقش می دانیم، باید درباره خداوند نیز چنین کنیم و به رحمت و خیرخواهی او اعتماد داشته باشیم.
این روش مولانا برای حل معضل رنج است. در حقیقت کاراو، کوششی است برای معنا دادن به رنج. زیرا از نظر ما آن چه رنج را رنجبار می سازد بی معنایی آن است. فرض کنیم کسی بی هیچ دلیلی از ما بخواهد تا چند صد متر را بدویم یا وزنه ای یک کیلوگرمی را دویست متر با خود حمل کنیم. به احتمال فراوان اگر ما ناجار باشیم که خواسته او را انجام دهیم، آزرده خاطر خواهیم شد و رنج خواهیم کشید اما آن چه ما را رنج می دهد، سنگینی آن وزنه یا مسافتی که طی کرده ایم نیست، بی معنایی این کار است زیرا کافی است باور کنیم که وزنه زدن باعث تقویت تنفسی ما خواهد شد، تا آماده شویم هر هفته- مانند بدنسازان- چندصد کیلومتر را جابجا کنیم. همه تلاش مولانا در تفسیر خود از رنج آن است که به آن چه در نگاه اول بی معنا به نظر می رسد، معنا ببخشد.

ارزیابی طرح مولانا

حال جای این پرسش است که ایا مولانا در پاسخگویی به مسله رنج، موفق بوده است یا خیر؟ ممکن است این پاسخ برای کسانی قانع کننده باشد و با تجربه های زیسته یا با دیدگاه دینی آنان سازگار باشد.
در این صورت استراتژی مولانا کامل به نظر می رسد و او در کار خود موفق بوده است. اما ممکن است کسانی که وجود شرور را با وجود خدایی خیرخواه و عادل ناسازگار می بینند، هم چنان این پاسخ را قانع کننده نیابند. شاید کسی بگوید زمانی مولانا این تحلیل را ارایه کرد که خبری از نسل کشی های مدرن و جنگ های هسته ای و قتل عام های سازمان یافته نبود، اما امروزه مسأله متفاوت است. نمی توان با چند تشبیه و تمثیل و با کمک گرفتن از داستان های تمثیلی پوست دباغی نشده و مانند آن ها عمق رنج های انسانی را توجیه کرد. از این منظر اگر مولانا در روزگار ما می زیست، چه بسا نظر خویش را تعدیل می کرد.
در پاسخ به این اشکال نی توان به مقایسه دو نظرگاه در این باره پرداخت ویکی از آن دو را برگزید، زیرا ظاهراً دلیل دیگری وجود ندارد. مولانا می گوید خدایی هست که عادل و حکیم است. شر نیز وجود دارد، اما باید دانست که:
1. این شرور ادعایی مطلق نیستند، بلکه نسبی هستند.
2. این شرور در نهایت به سود انسان هستند و به صیقل دادن روح می انجامند. پس هر چند رنج به نظر تلخی می رسد، لیکن لازمه تحقق جوهر انسانیت است. خداوند نیز خودش این شرور را پدید آورده است تا هم چیره دستی خود را نشان دهد و هم از طریق روح ما را پرورش دهد. پس رنج کاملاً معنادار است. اما مخالفان این نظریه می گویند که به دلیل وجود شر و متعدد به این نتیجه رسیده اند که خدایی وجود ندارد و ما نیز اسیر تقدیر هستیم و در میان دریایی طوفانی شرور سرگردانیم و راهی برای بیرون رفتن از این وضع نداریم. حال ببینیم که وضع این دو دیدگاه به لحاظ معرفتی چگونه است. همان طور که پیشتر دیدیم مخالفان وجود خدا نمی توانند از طریق وجود شرور منطقاً به نفی خداوند برسند و حداکثر آن است که این شرور خود بخشی از برنامه خداوند برای کمال انسان است، دیگر مخالفان وضع معرفتی نیرومندی نخواهد داشت و به نظر می رسد که تحلیل مولانا از آنان نیرومندتر است. زیرا مولانا از معناداری هستی شروع می کند و می کوشد برای بخش به ظاهر بی معنایی آن یعنی شرور، معنایی ارایه کند و یا عمل آن را به خداوند احاطه دهد. حال آن که مخالفان از بی معنایی بخشی از هستی یعنی شرور می خواهند بی معنایی کل هستی را نتیجه بگیرند و نهایتاً نیز معضل شر را حل ناشده رها می کنند. زیرا با نفی خدا، شر از میان نمی رود ، بلکه معنای خود را از دست می دهد و به امری عبث تبدیل می شود. این رهیافت یاداور عذاب سیزیف در افسانه های یونانی است که به شکنجه بی معنایی برای ابد گرفتار شده بود، یعنی ناگزیر بود سنگی را از دامنه کوه تا بالای آن ببرد. اما همین که به بالای کوه رسدآن سنگ از دست او فرو می غلطید و پایین می آمد. از این رو ناچار بود کار خود را از سر گیرد. بدین ترتیب، دیدگاه مولانا مقبول تر و پذیرفتنی تر است.
اگر هم تحلیل مولانا را نپذیریم، حداقل آن است که این دو دیدگاه از نظر معرفتی هم سنگ هستند زیرا در نهایت، مخالفان نمی توانند نبود خدا را از طریق شرور، منطقاً اثبات کنند و از شرور این نتیجه منطقی را بگیرند که خدایی نیست. حال ماییم و دو استراتژی که از نظر معرفتی یکسان هستند و هر دو به یک اندازه نیرومند یا ضعیفند، با این تفاوت که یکی از آن ها راه به پوچی و بی معنایی کل هستی می برد و دیگری می -کوشد برای بخش ناخوشایند زندگی، معنایی- هر چند از نظر مخالفان ناپذیرفتنی- ارایه کند. به نظر می رسد که حداقل امتیاز دیدگاه دوم آن است که از نظر بهداشت روانی برای ما بهتر است. زیرا اگر قرار باشد که میان دو نظرگاه هم سنگ دست به انتخاب بزنیم، یکی نظرگاهی که ما را از بازیچه شرور بی معنا و اهریمنی می داند و دوم نظرگاهی که حتی شرور را در خدمت رشد و تعالی انسان می شناسد، این یک سلامتی و بهداشت روانی ما را بیشتر تأمین کند. افزون بر آن این کار با خرد ما نیز سازگارتر است و گویای حسن انتخاب ما می باشد. از این رو اگر هم به فرض از نظر معرفت شناختی به نتیجه قاطعی نرسیدیم و نتوانستیم یک دیدگاه را به دیگری ترجیح می دهیم، با توجه به معیارهای عملی می توانیم نظرگاه مولانا را بر نظرگاه مخالف آن ترجیح دهیم.
اینجاست که دیدگاه مولانا در این زمینه برای انسان معاصر بسیار مغتنم و آموزنده به نظر می رسد. وی به انسانی که در برابر رنج ها و شرور گسترده و بی شمار معنایی نمی یابد، می آموزد که همه رنج ها در جهت تعالی انسان عمل می کند. در مواردی صحت این مدعا را به آسانی می بینیم و در مواردی هم که نمی توانیم به راحتی برای شرور اخلاقی معنایی دریابیم، می توانیم آن را در متن کلی تری قرار دهیم و با اعتماد به خدای علیم و حکیم، آن ها را نیز با معنا و سازنده بدانیم. این اموزه در دنیایی که دست خوش پوچی و بحران بی معنایی شده است، سخت ارجمند و کارساز است. از این رو بی جهت نیست که در غرب شاهد شکوفایی اندیشه ها و آموزه های مولانا هستیم؛ اندیشه - هایی که هرگز رنگ کهنگی نمی پذیرند.(16) سخن کوتاه، مولانا رنج را با معنا و در نتیجه پذیرفتنی و با توحید سازگار می بیند و می گوید:
از حجامت کودکان گریند زار
که نمی دانند ایشان سر کار
مرد، خود زر می دهد حجام را
می نوازد نیش خون آشام را

پی نوشت :

1. مثنوی، جللال الدین محمد بلخی، به تصحیح محمد استعلامی، تهران، زوار، 1372، دفتر دوم، ص116-115.
2. مقالات مولاه (فیه مافیه)، جلال الدین محمد بلخی، ویرایش جعفر مدرس صادقی، تهران، نشر مرکز، 1372، ص139.
3. مثنوی، دفتر چهارم، ص12-11.
4. مقالات مولانا (فیه مافیه)، ص139.
5. مثنوی، دفتر پنجم، ص152.
6. همان، دفتر چهارم، ص13.
7. Classics of philosophy, Louis pojman, Oxford,
Oxford University. press,1998,p1015.
8. مثنوی، دفتر سوم ص184.
9. همان.
10. «و کیف تصبر علی ما لم تحط به خبراً؛ و چگونه در برابر چیزی که بدان آگاهی نیافته ای صبر خواهی کرد؟»، کهف/68، ترجمه عبدالمحمد آیتی، ص302.
11. مثنوی، دفتر دوم، ص87.
12. همان، ص88.
13. همان، دفتر چهارم، ص77.
14. همان، دفتر دوم، ص120.
15. همان، ص119.
16. توجه به این نکته لتزم است که پذیرفتن معناداری رنج و سازنده بودن آن به این معنا نیست که باید در برابر شر سکوت کنیم و رنج های اجتماعی را تحمل کنیم. این نکته- ای است که باید جداگانه به آن پرداخت و نظرگاه مولانا را درباره آن به تفصیل داشت.

منبع: ماهنامه معارف